روزی بود و روزگاری.یك درویش صوفی بود و یك خر داشت كه بر آن سوار می شد از این آبادی به آن آبادی سفر می كرد.روز ها مشغول گردش بود و شبها اگر به خرابه ای میرسید در آنجا با درویشان به سر می برد.درویش علاوه بر لباس ساده ی تنش از مال دنیا همین یك خر را داشت كه با او سفر می كرد.روزی درویش از بیابانی گذر كرده بود و خسته و كوفته با خرش به دهی رسید.از مردم سراغ خرابات شهر را گرفت و انها باغی را به او نشان دادند.درویش به آنجا رفت و دیدگروهی از صوفیان و فقیران در آنجا هستند.درویش خر خود را به طویله برد و او را به نگهبان آنجا سپرد و به مجلس درویشان وارد شد.در میان آنان آدمهای جور و واجوری بوداز درویشان خسته و فقیران دل شكسته ورندان(دزدان)زبان بسته.اهل خرابه به درویش خوشامد گفتند ولی دزدان كه دیده بودند درویش غریب خری همراه دارد و آن را به طویله برده بیش از همه از دیداردرویش خوشحال شدند و به او احترام گذاشتند.آنها كه منتظر چنین فرصتی بودند كه غریبی وارد شود و چیزی همراه داشته باشد تا با آن وسیله ی عیش ونوش راه بیندازند بعد از احترام درویش یكسر به طویله رفته خر را برداشتند وخر بیچاره را به غریبه ای در كوچه فروختند و با پول خر به افتخار مهمان جدید همه ی حاضران را شادی و صفا دعوت كردند و همه گفتند:"صفای قدم درویش را عشق است."درویش از این مهمان نوازی بسیار خوشحال شد و حاضران شام سنگین و رنگینی نوش جان كردند و به رسم درویشان جشنی گرفتند و تعارف ها و خوشامد ها بود كه از هر طرف نثار درویش میشد.آنها كم كم شروع كردند به شعر خواندن و پا كوبی و رقصیدن.در این موقع با اشاره ی دزدان مطرب كه از موضوع با خبر بود شروع كرد به خواندن:
شادی آمد غصه از خاطر برفت خر برفت و خر برفت و خر برفت
خر برفت و خر برفت و خر برفت
خلاصه كل مجلس با هم می خواندند:خر برفت و خر برفت و خر برفت.درویش هم كه گمان می كرد "خر برفت"داستانی محلی است او هم از همه بلند تر شروع كرد به خواندن"خر برفت و خر برفت"یكی دو ساعت بعد همه خوابیدند.فردا صبح زود همه ی اهل خرابه رفتند پی كارشان و درویش دیرتر از همه بیدار شد.آماده ی رفتن كه شد بی خبر از همه جا رفت خر خود را بردارد و برود كه دید خر نیست.با خود گفت:حتما نگهبان طویله او را لب چشمه برده است اما وقتی نگهبان آمد خری با وی نبود.درویش گفت:پس خر من كو.خادم قیافه ی مسخره ای به خود گرفت و گفت:كدام خر؟ آن را كه فروختیم.درویش بر سر خود زد و گفت:وای!خر من.چه كسی به تو اجازه داد كه خرم را بفروشی؟خادم گفت:من نفروختم.دزدان فروختند.درویش گفت:تو چرا خر را به آنها دادی؟گفت:آخر من زورم به آنها نمی رسید آنها ده نفر بودند و مرا ترساندند و گفتند خر را می بریم و اگر هم حرفی بزنی هر چه دیدی از چشم خودت دیدی.من هم از ترس جان ساكت شدم.دو نفر هم این جا گذاشتند تا من به مجلس نیایم.ولی بعد از دو ساعت كه مجلس گرم شد و كسی به كسی نبود تصمیم گرفتم تو را با خبر كنم ولی وقتی آمدم دیدم خودت بیش از دیگران شلوغ كرده ای و از رفتن خر خوشحالی و می رقصی و فریاد می زنی خر برفت و خر برفت.من هم گفتم درویش مردی عارف است و از شادی درویشان خوشحال و از فروختن خر راضی.اگر تو به جای من بودی چه می گفتی؟درویش گفت:راست می گویی تقصیر از خودم است كه ندانسته از رفتار آنها تقلید كردم.تقلید كوركورانه ی من بود كه ترا هم به اشتباه انداخت.اگر خودم سرود رندان را از همه باذوق تر نمی خواندم خرم از دستم نمیرفت.
خلق را تقلیدشان بر باد داد ای دوصد لعنت بر این تقلید باد
هر اتفاقی که می افته به نفع شماست
بهشت از دست آدم رفت از اون روزی که گندم خورد
1281661 بازدید
99 بازدید امروز
860 بازدید دیروز
3936 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian