داستان حسین کرد شبستری 1
قصه حسین کرد شبستری در دوره صفویه جریان دارد. �حسین کرد� یکی از چوپانزادگان و پهلوانان ایران است، که در آغاز مهتر و شاگرد پهلوان مسیح تکمهبند تبریزی از پهلوانان دربار شاهعباش صفوی بود. حسین کرد پس از اختلاف با همسر مسیح، تبریز را ترک میکند و در اصفهان به جمع پهلوانان شاه عباس میپیوندد. زمانی که حسین کرد مالیات هفتساله ایران را از پادشاه هند گرفت و به دربار شاه آورد، شاه عباس به او خلعت فراوان داد و از آن پس، حسین کرد از نزدیکان شاه شد. جایگاه او در میان پهلوانان شاه عباس همچون جایگاه رستم در جمع پهلوانان شاهنامه است. پهلوانان داستان به سرپرستی سید میرباقر آجرپز در خدمت شاه عباس به سر میبرند و با دشمنان شاه که بیشتر ترکان عثمانی و ازبک هستند مبارزه میکنند. قصه حسین کرد سالها یکی از قصههای مورد پسند مردم ایران بوده در قهوهخانهها و گذرگاهها نقل میشدهاست. در این قصه میتوان گنجینهای ارزشمند از ویژگیهای زبانی فرهنگی و اجتماعی مردم ایران در زمان روایت داستان را یافت
اکنون به بخش هایی از این داستان توجه کنید:
روزگار اگر خوش است و اگر ناخوش، اوّل به نام آن خدائي كه هيجده هزار عالم در فرمان اوست، دوم بنام حبيب او محمد (ص ) وسوم به نام علي ابن ابي طالب.عهد، عهد شاه عباس جنت مكان است و دوره، دورهي لوطي گري. شاه عباس سيصد وبيست پهلوان دارد ويكي هم " مسيح تبريزي " است. قد چون چنار و سر چو گنبد دوّار.تا تيغ میاندازد و میگويد يا علي مدد، سر تا جگر گاه به يك ضربت میشكافد و اژدها صولتيست كه قرينه ندارد.
اما چند كلمه بشنو از " بوداق خان بلخي " و " قره چه خان مشهدي "، كه چاكران شاه عباس اند و اما به فكر توطئه. دو پهلوان دارند به نامهاي " ببراز خان " و " اخترخان " و هركدام را چهل حرامی ازبك در يمين ويسار. آنها را میفرستند به سر تراشي شاه عباس و مسيح تبريزي كه چنانكه كاري ازپيش بردند خود لشكر آرايند و به يغماي تاج و تخت بيايند.
آنها راه میافتند و در بياباني دو راه میبينند. يكي به اصفهان میرفت و ديگري به تبريز. اخترخان ويارانش میروند اصفهان و ببراز خان و حرامیهايش به تبريز.
ببراز خان میرسد تبريز و میبيند كه شهريست آراسته ودر چشم اندازش صد وبيست محله. تا اسبها را عرقگيري كرده و جايي براي خود دست وپا كنند میفهمند كه مسيح تبريزي، در اصفهان است. ببراز خان و يتيمانش لباس مبدل پوشيده و میروند چهار سوق بازار كه صداي چكش به گوششان خورده و شصتشان خبردار میشود كه هياهوي ضرابخانه است و سكه به نام شاه عباس میزنند. شب میشود و هفت نفر از حراميان با پوست گرگ، كمر ببراز خان را میبندند و او با خنجري مخفي و شمشيري آشكار و فولادين در كمر و تبر زيني به دوش، میرود ضرابخانه و كشيكچيان را سر بريده و گاو صندوق را چون خمير مايهاي نرم از هم میدرد و با كوله باري از زر و زيور، مانند برق در ميرود. همان شب چهل حرامیها هم به خانه ي اعيان دستبرد زده و ريش وسبيل مردان میتراشند تا بلوايي عظيم در شهر به پا شود. صبح كه مأموران میروند ضرابخانه میبينند عجب قربانگاهيست و تا خبر به " مير ياشار " حاكم تبريز میبرند تاجران و تاجر زاده ها را نيز سر تراشيده میبينند. درحال عريضه به خدمت شاه عباس فرستاده و خواستار پهلوان مسيح در تبريز میشوند. قاصد، گردآلوده میرسد به اصفهان و مدح وثناي شاه عباس میگويد و شاه، مسيح را میفرستد كه علاج ببراز خان كند.
اخترخان كه با لباس عوضي قاطي نوچه هاي شاه تو بارگاه بود تا از آتش افروزي ببراز خان و عزيمت مسيح به تبريز باخبر میشود، او و حرامیها نيز از آن شب به بعد ، همه روزه كارشان میشود دستبرد و سر تراشي اشراف.
پهلوان مسيح میرسد به تبريز و به دستور او، شبانه در چهار سوق طبل بر میزنند كه ببراز خان خود را آفتابي كند كه آرام و راحت از مردم گرفته است. ببراز خان خوشحال میشود و به حرامیها میگويد اگر امشب را توانستم مسيح تبريزي را به دَرَك واصل كنم و ده ناخن پايش را با تر كه بر زمين ريزم يكي ازشما ها خبر به " قره چه خان " و " بوداغ خان " ببرد كه لشكر آورده و چشمه ي خورشيد را تيره وتار كنند.
ببرازخان خورجين اسلحه خرمن كرده و سر تا پا غرق آهن و فولاد، میرود تا قد نامردي عَلَم كرده و مسيح را درخون بغلطاند.
میرسد چهار سوق و با آجري كه از ديوار میكَنَد میزند به كاسهي مشعل كه مشعل هزار مشعل شده و بالاي همد يگرفرو میريزند. پهلوان مسيح نعره میزند كه:" كيستي و اگر حمام میروي زود است و اگر راه گم كرده اي بيا تا راه برتو بنمايم. " ببراز خان گفت: " به مادرت بگو رخت عزايش را بپوشد كه ببراز خان ازبك آمده تا سرت را گوي ميدان كند." گرم تيغ بازي شده و تا قبه بر قبهي سپر يكديگر آشنا میكنند میبينند كه هر دو قَدَرَند و اما نهايت، در دَمدَمه هاي سپيده فرقِ مسيح میشكافد و با ناله اي در میغلطد. چند اجل برگشته هم با ناله ي مسيح سر میرسند كه مثل خيار تر دو نيم گشته و بر زمين میريزند. ببرازخان مثل برق لامع، به نهانگاهش سرازير میشود و مسيح، زخمدار و رنجور پا شده و در سر راهش به بارگاه، صداي شيون از صغير و كبير میشنود كه میگويند بلاي ديگري نازل شده و يك غول بي شاخ ودم چند نفري را شقه كرده و عده اي صاحب عزايند. به مسيح تبريزي میگويند كه او سراغ تورا میگيرد و اسمش حسين است و اهل شبستر و از طايفهي كُرد. به دستور مسيح اورا به بارگاه میآورند كه میبيند چوپان خودش " حسين كرد سبستري " است و رنداني میخواسته اند گوسفندانش را بدزدند كه زده به كله اش و دزدان را لت وپار كرده است.
مسيح كه اين شجاعت را از اوشاهد میشود خوشنود شده و با خود میگويد: " تامن جاني بگيرم امشب او را به اَ حداثي در چهار سوق میفرستم كه شايد از عهده ي ببراز خان برآيد. "شبانه در چهارسوق طبل میزنند و تا ببراز خان صداي طبل به گوشش میخورَد در عجب میشود. حراميان خبر از زخمیشدن مسيح آورده بودند. ببراز خان به چهار سوق رفته و تا تيغي در كاسهي مشعل میزند و نعره ي حريف به گوشش میخورد تازه میفهمد كه اين مسيح نيست و چهار قد مسيح هيكل دارد. حسين كرد شبستري میگويد: " شب به خير پهلوان ! بفرما قليان حاضره! " ببراز خان میگويد: " شب وروزت به خير، اما نيامده ام كه قليان بكشم. آمدهام مادرت را به عزايت بنشانم. " حسين كرد شبستري تا اين ناسزا را شنيد دست برد به قبضه ي شمشير آبدار و سر وسينه به دم تيغ داد وتا ببراز خان به خود آيد تيغ از فرق و حلق و صندوق سينه ي ببراز خان گذشت و رسيد بر جگر گاهش و آخر سر او را مثل دو پاره كوه ازهم بدريد. چهل حرامیها كه در خفا بودند ناگه مثل مور وملخ بر سر حسين كرد شبستري ريختند و اما با فرياد " يا علي آقا مدد "، سي ونه نفر را كشت و يكنفر را سر تراشيده و گوش بريد و گفت: " برو كه به هركس میخواهي خبر ببر!"
مردم تبريز تا ديدند و شنيدند كه حسين كرد شبستري چنين دلاوري هايي كرده او را ديو سفيد آذربايجان لقب دادند و حاكم تبريز وپهلوان مسيح، به پاداش اين پهلواني او را، زر و زيور دادند و پنجه ي عياري و زره هيجده مني و تيغي كه صد و يكمن وزنش بود. اسبي نيز از ايلخي حاكم كه به" قره قيطاس " معروف بود.
حالا چند كلمه از اصفهان بشنو كه ازبكان، هرشب چند خانه را دستبرد میزنند و اخترخان شبي نيست كه در چهار سوق پهلواني را بر زمين نغلتا ند.
شاه عباس كم كم داشت به فكر يك تدبير جدي میافتاد كه قاصدي رسيد و از فيروزي مسيح گفت و تهمتن زمان و يكه تاز عرصه ي ميدان حسين كرد شبستري. شاه عباس از اين خبر شاد شد و قاصد راگفت: " برگرد وبه مسيح بگو اگر در دستت آب است نخور و سپند آسا خود را به اصفهان برسان كه اخترخان آتشي روشن كرده كه دودش خواب از چشم مردم گرفته است. "
پهلوان مسيح در عزيمتش به اصفهان ديد كه بايد حسين كرد شبستري را نيز همراه خود ببرد كه حتماً اخترخان، از ببراز خان نيز قوي پنجه تر است و اين آتش جز به دست تهمتن دوران خاموش نخواهد شد. آفتاب صبح، عالم را به نور جمال خود زيور میداد كه آنها مثل شير غرنده، پا در ركاب اسبان خويش نهاده و با گرد وخاك راه در آميختند. رسيدند به اصفهان و پهلوان مسيح اورا در كاروانسراي شاه عبا سي جا و مكاني داد و از او خواست يكي از شبها كه صداي طبل برخاست، با غرق در يكصدوچهارده پار چه اسلحه، خود را به چهار سوق بازار برسان كه نبردي سخت درپيش خواهد بود.
دوشنبه 4 مهر 1390 - 2:35:50 PM