داستان حسین کرد شبستری2
روز بعدش حسين كرد شبستري به قصد تفرج از حجره زد بيرون و ديد صداي تار وكمانچه میآيد. سراغ به سراغ رفت و ديد كه ميكده و مهمانخانهاي است و مجلس طرب به پا. صاحبش زيبارخي بود نامش " کافرقيزي." رقص، پياله از شراب كرده و دل وايمان به يك غمزه میربود. " كافرقيزي رقاص " ديد كه عجب پهلوانيست. پهناي سينه و گره بازويش مانند ندارد و شير نريست كه ميان نوچه هاي شاه نيز، همتايي براي او نيست. حسين كرد شبستري ، زروسيم به قدم " كافرقيزي ر قاص " ريخت و دو سه شبي را رفع ملالي كرد و شب چهارم بود كه نهيب طبل به گوشش خورد و بيدرنگ از جا جست و رفت به حجره و با زره فولادي و شمشير آبديده خود را مثل اجل معلق به با زار رساند. خود را نزديك چهار سوق به كنجي نهان كرد وديد كه پهلوان مسيح، زير چهار سوق نشسته و مشعلها در سوز و گدازند و طبالان همچنان در نوازش طبل. نگو كه در گوشه اي تاريك، شاه عباس و شيخ بهايي نيز در رخت درويشي نذر بندي كرده و به تماشايند.
القصه اخترخان رسيده و با ضرب شمشير، مشعل ها را درهم میشكند و پهلوان مسيح میگويد: " خوش آمدي لوطي! "اخترخان میگويد: " تو هم خوش آمدي پهلوان. اما كاش نمیآمدي كه تو را در آسمان میجستم و در زمين گير م آمدي."
اخترخان و پهلوان مسيح، گرم تيغ بازي شده و قوچوار در هم آميخته بودند كه نا گه يكي چون سكه ي صاحبقران نقش زمين شد و حسين كرد شبستر ي ديد كه پهلوان مسيح است وشير وار پيش تاخت. شاه عباس و شيخ بهايي ديد ند كه يك اجل برگشته اي دارد پيش میتازد و میگويد: " به ذات پاك علي ولي الله قسم كه سر ِ تو از بدن جدا میكنم. " از سپر ها خرمن خرمن آتش به صحن نيمه تاريك چهارسوق میريخت كه با ضربتي، سپر اخترخان شكافت و از خود ونيم خود و عرقچين گذشت و بر فرقش جا گرفت. اخترخان فريادي كشيده و تا بر زمين افتد ازبكان از هر گوشهاي سر بلند كردندو اما او، شيري بود گرسنه كه در گلهي روباه افتاده و از كشته پشته میساخت و هركس را میديد چهار حصهاش میكرد.
داروغه ها جان مسيح را ازميدان بيرون میكشيدند كه ديد او نفسي دارد و گفت: " اگر نداني بدان كه اخترخان و حرامیها را به مالك دوزخ سپرده و خود میروم به پابوس امام رضا كه میگويند قلندران و درويشان را در مشهد، گوش و دماغ میبُرّند." شاه عباس و شيخ بهايي جلو آمده و خواستند ببينند كه اين تهمتن كيست و ديدند غريبه است و اما اژدها مانندي بيقرينه. گفتند: "تو كيستي و چرا بعد از اين جانفشاني، به بارگاه شاه عباس نمیروي كه خلعت بگيري و جهان پهلوان دربار شوي؟ " گفت: " اصلم از شبستر است و نامم حسين و از طايفه ي كرد. اما جهان پهلواني و قتي مرا سزاست كه بروم ريش و سبيل " قره چه خان مشهدي " و " بوداغ خان بلخي " را بتراشم و به پيشگاه قبله ي عالم بفرستم كه تا چاكر شاه عباسند فكر خيانت نكنند. از آنجا هم میروم به هندو ستان كه خراج هفت سالهي ايران را بگيرم و بياورم كه مسيح میگفت: " شاه جهان " قلدري كرده و از دادن ماليات سر پيچيده است. "
آنها تا بجنبند ديدند كه او كبوتر وار سرازير شد و با خود گفتند: " اگر در عالم كسي مرد است " حسين كردشبستري " است. "
القصه حسين كرد كه تصميم داشت آوازه ي مردياش در دنيا بپيچد سوار " قره قيطاس " راه بيابان میگيرد و میرسد به مشهد و میبيند روضه ي شاه غريبان امام رضا (ع) پيداست و رو میكند به گنبد و میگويد: " آمده ام تا تقاص گوش و دماغ هاي بريده ي قلندران و درويشان را بگيرم كه محبان مولا علي در رنجند. "
چند روزي در لباس تاجري، به پا بوسي صحن مطهر شتافت و و قتي كه بلد يّتي به هم رساند و از حصار و باروي " قره چه خان مشهدي " كه هم قسم و يتيم " بوداغ خان بلخي " بود، سر در آورد شبي راكمند برداشت و آن را مثل زلف عروسان جمع كرده و با پنجه ي عياري و شمشير دو دم مصري به سر تراشي " قره چه خان " رفت.كمند را انداخت بر حصار و تا ديد كه چهار قلاب كمند مثل افعي نر وماده بر آن بند شد، پا گذاشت به ديوار و مثل مرغ سبكبال بالا رفت. شبي بود مانند قطران سياه كه در آن نه سياره پيدا بود و نه پروين و نه ماه. از بالاي برج گرفته تا داخل قصر هركه را میديد میزد بر رگ خوابش كه بيهوش افتد و نگويند كه مظلوم كشي كرده است. " میرسد بالا سر " قره چه خان" واورا كه در عالم خواب بود با پنجهي عياري از هوش میاندازد و میبرد به باغ قصر و در مقابل چشمان اهل حرم و كنيزكان، ريش و سبيلش را تراشيده و باضرب تركه ده ناخنش را میگيرد و نامهاي بالا سرش میگذارد كه نوشته بود: " من حسين كرد شبستري ام و نوچه ي تهمتن مسيح پهلوان نامیشاه عباس. قاصد ي از دوزخ كه ازبكان و دو پهلوان شما اخترخان وببراز خان را به درك واصل كرده ام. از فردا حرمت درويشان و قلندران محفوظ باشد و به " بوداغ خان " هم بگو تا از كشته پشته نساختهام همچنان يتيمیشاه عباس را بكند و فكر خيانت و شيعه آزاري نباشد كه اگر جز اين باشد به صغير و كبير رحم نخواهم كرد. "
قره چه خان به هوش آمد و ديد كه ميان سر و همسر سر تراشيده افتاده و تا حكايت حال شنيد و نامه را خواند فهميد كه دستش رو شده و چه خطا ها كه نكرده و حالا خوب است كه شاه عباس خود نيامده كه اين حكمداري را از او میگرفت و اما حالا به شكلي میشود آب رفته را به جوي باز گرداند. " بوداغ خان " نيز كه در مشهد بود و قضيه را شنيد همرا ه با " قره چه خان " مصلحت را در چاكري شاه عباس د يد ه و دستور داد ند كه جارچيان جار بزنند و بگويند : " هر درويش و قلندري كه بر او ظلم رفته به دادخواهي بيايد و اگر كسي از گل نازك تر به آنها چيزي گفت سرو كارش با حكومت است. همه موظفند كه بيش از پيش، حرمت درويشان كنند كه تعصب از دين است. "
مدت مديدي را حسين كرد شبستري در مشهد ماند و چون ديد كه اوضاع بر وفق مراد است. سوار قره قيطاس شده ومانند باد صر صر و برق لامع رفت و رسيد به جايي كه كشتي ها به هندوستان میرفتند. همرا مَركب و خورجين اسلحه اش سوار كشتي شد و اما در ميان راه نهنگي روي آب آمده و كشتي را طوفاني كرد و نزديك بود كشتي غرق شود كه حسين كرد شبستري تير خدنگ بر چله ي كمان گذاشت و تا شصت از تير رها كرد، تير بلند شده و غرش كنان بر چشم نهنگ جاگرفت. نهنگ دور شد ه و صداي احسنت از صغير و كبير برخاست و تاجران زر و زيور به قدمش ريختند. اماهمه را باز پس داد و در عوض خواست سه مرتبه سجده ي شكر خدا را بجاي آورند كه تقد ير آدمی، دست اوست. رسيد به خشكي و پرسان پرسان رفت به " جهان آباد " كه از " جهان شاه "، ماليات هفت سالهي ايران را بگيرد.دشت و هامون به زير سُم هاي قره قيطاس در لرزه بود كه رسيد به دروازه ي شهر. " بهرام گليم گوش " كه نگهبان دروازه بود تا حسين كرد شبستري را غريب ديد و غرق اسلحه، جلو دارش شد و تا خواست بند دست او را بگيرد. حسين كرد شبستري بر آشفت و چنان بر سرش زد كه نفس كشيدن را پا ك فراموش كرد. اجل برگشته هايي نيز پيش آمدند كه هر كس را تيغ بر كتف زد از زير بغلش در رفت. سپس نعرهاي بر كشيد و گفت: " به جهان شاه خبر ببريد كه حسين كرد شبستري آمده و خراج هفت سالهي ايران را میخواهد. "
جهان شاه كه از قبل آوازهي حسين كرد شبستري را شنيده بود و حالا هم چون میديد كه يلي مثل " بهرام گليم گوش " را سر بريده است و از كشته پشته ساخته در هراس شد و " طالب فيل زور " را به حضور پذيرفت. گفت: " اوّل به نيرنگ وتدبير و ديديد كه نشد تيغ با تيغ هم آشنا كنيد كه حتماً تو لقمه چپش كرده و قورتش میدهي. "
حسين كرد شبستري كه وارد شهر شده و با لباس عوضي در مهمانخانهاي خوش میگذراند، به دسيسه ي زيبارخي " شيوا " نام كه خبر چين دربار بود، لو رفته و روزي كه صبح اش به حمام میرفت " سربازان " طالب فيل زور "، بر پشت بام حمام رفته و سقف بر سرش خراب میكنند كه نگو دست علي بالا سرِاوست و هنگام ريزش ستونها، زير زميني پيدا میشود با راه پله هايي كه به يك معبدي میرسيد." طالب فيل زور " كه میبيند زير اين آوار اگر فيل هم بود میمرد مژده به " جهان شاه " میبَرد.
اما حسين كرد شبستري كه ديد بلايي آمده بود و به خير گذشت رفت سراغ " شيوا " كه فهميده بود كار، كار اوست و در حال، دوشقهاش كرد و بعد به ميدان در آمده و حريف خواست.
" جهان شاه " هم به رسم و عرف زمان، ميدان جنگي آراسته و در حيرت اينكه چگونه جان سالم به در برده " طالب فيل زور " را شماتت كرد. طالب فيل زور هم كه از اين همه جان سختي حسين كرد، كفري شده بود بايك فيل ديوانه به ميدان رفت.
حسين كرد شبستري روزي تما م با آنها جنگيد و دمدمههاي غروب بود كه ناگه نهيب بر آورد و چنان دست در حلقوم فيل برد كه طالب فيل زور سخت بر زمين خورده و جان به جان آفرين داد. فيل را نيز چنا ن چرخي داد كه مغز از سرش سرازير شد.
" جهان شاه " طبل صلح زد و با پيشكش بسيار و با دادن ماليات هفت سالهي ايران، حسين كرد شبستري را عزت فراوان كرد و بر بازوبند او مُهري زد و متعهد شد كه خراج ايران را سال به سال تقديم كند و تا او بر تخت است هيچ كدورتي پيش نيايد.
حسين كرد شبستري كه قبلاً به اصفهان قاصد فرستاده بود و مردم و دربار، شهر را آيين كرده بودند تا از او استقبال كنند، درميان جشن و سرور و با قطاري از كاروان كه همه باج و خراج " جهان شاه " بود وارد اصفهان میشود. شاه عباس او را نوازش بسيار كرده و خلعت لايق میدهد و تا فلك كج مدار، آن برهم زنندهي لذات، با او هم مثل هركس، از سر لج بر نمیآيد، با عيش و فخر تمام زندگي میكند
دوشنبه 4 مهر 1390 - 2:37:40 PM